باربدباربد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو

توپ نباش

                                       در جهان بی دست و پا بودن خطاست                          توپ چون بی دست و پاست  از این و آن پا میخورد   ...
19 مهر 1391

مردی به اسم بابایی

سلام گل پسرم ! امروز شما 33 هفته و 4 روزه که تو دل مامان هستی . میخوام امروز برات از یه آدمی بنویسم که مطمئنم در آینده ای نه چندان دور تو هم مثل من به وجودش افتخار خواهی کرد . میخوام برات از یه فرشته بنویسم که لباس آدما رو تنش کرده . یه مرد قوی و مهربون که تو قرار بهش بگی بابا سروش . همون طور که بابا سروش با حضورش به زندگی و شخصیت من معنا داد . زندگی و حیاط رو هم برای تو معنی کرد . بی تردید میگم اگه حمایت ها و امید دادن های بابایی نبود من نمی تونستم 8 ماه تموم با خیال راحت توی تختم استراحت کنم و به در آغوش کشیدن تو امیدوار باشم . عزیز دلم ! بابایی شغل پر مسئولیتی داره و به خاطر آینده ما خیلی کار میکنه ولی ...
19 مهر 1391

لحظه دیدار نزدیک است

                               باربد گلم ! الان ساعت 12:15 نیمه شبه همه جا ساکته و بارون میباره همه خوابن وفقط من و تو بیداریم احساس میکنم تو هم مثل من از انتظار خسته شدی ولی صبر کن کودکم لحظه ی دیدار نزدیک است . ...
19 مهر 1391

بدون عنوان

  سلام گل مامانی ! هفته پیش رفتیم  مطب دکتر  برای سونوی سلامت جنین .آخه شما ٣٢ هفته ات شد . خانوم دکتر گفت شاید باربد ٢ یا ٣ هفته زودتر به دنیا بیاد . فکر کنم دیگه صبرت تموم شده . پس مامانی باید ٦تاآمپول بتامتازون میزدم تا ریه شما کامل بشه . ٣ تا رو پنج شنبه زدم و ٣تای دیگه رو جمعه . از وقتی آمپول ها رو زدم احساس میکنم خیلی بزرگتر شدی عزیز دلم . همه چیز خوب بود تا دیروز که از حدود ساعت ٦بعد از ظهر احساس کردم تکون خوردنت کم شده . هرچند وقت یکبار به بابایی میگفتم سرش رو بذار روی شکمم تا صدای تکون خوردنت رو بشنوه . بابایی هم هر بار که صدای شما رو میشنوید کلی قربون صدقه ات میرفت  و...
17 مهر 1391

بدون عنوان

سلام عزیز مامان ! الآن ساعت 11:55 نیمه شب است و سی و یک هفته و دو روز که خداوند شما رو به ما هدیه داد . الهی فدات شم عشق مامان الان که دارم بعد از مدتها تو وبلاگت برات مینویسم شما اونقدر بزرگ شدی که با دو ماه پیشت قابل قیاس نیستی . ( ماشاالله ) امروز از صبح به ندرت تکون خوردی و بیشتر یه گوشه ی شکمم خودت رو قلمبه میکردی . هر چی برات قصه گفتم هرچی شعر و آواز خوندم  فایده ای نداشت که نداشت . خوب فکر کنم دوباره با مامانی قهر کرده بودی ولی هر چی فکر میکنم علتش رو نمیدونم . البته فهر کردن شما سابقه داره  . . . امروز عصری با بابایی رفتیم  درمانگاه تا مامان آمپولم بزنم از شانس من خانم پرستار بد جوری آمپول زد و مامان...
2 مهر 1391
1